می خواهم بنویسم دوباره از تو....از تویی که نه شب می کنی نه روز...نه وقت می شناسی نه بی وقت....از تویی که مدام در خیال منی...مدام در مقابل چشم های منی....از تویی که فکرش را هم نمی کردم تا نفس دارم از نفس هایم حرارتی سخت بلند باشد..
نمی دانم چه می خواهم بگویم فقط دلم می خواهد از تو بنویسم....از تویی که تا حالا هزار بار به گل و دریا و موج و ماه و آفتاب و آسمان تشبیهت کرده ام...از تویی که هم در دل دریا مثل ماهی ها شده ای برایم....هم روی گنبد های باوقار و گلدسته های بلند کبوتری جلد....
می خواهم از تویی بنویسم که تا حالا گلاب و عطر و شوق و سجاده بوده ای در نوشته هایم....از تویی که تا حالا رود و چشمه و کوه و دشت بوده ای برای دلم.....دوباره می خواهم از تو بنویسم و مرور کنم این همه واژه های خوب را که سند خورده اند به نامت....می خواهم دلم کمی آرام بگیرد می فهمی؟.....
انقدر تو را به این احساس های خوب تشبیه کرده ام که حالا هر کدام از این اتفاق ها را می بینم دلم می ریزد و می گویم تـــــو...
من اینجا مثل دیوانه ها شده ام...مثل کسی که تازه حس می کنند باید درس بخواند و با سواد شود و تازه اسم ماه را بلد شود...یا تازه ستاره ها را بشناسد....اینجا من شده ام مثل کسی که انگار تازه چشم هایش بینا شده و همه به خیالشان من باید این واژه ها را بشناسم...
شاید بخندی اما دارند به من می گویند بگو ماه....و من می گویم...تـــــــــــو.....بگو ستاره..... می گویم...تـــــــــــو.....بگو دریا.... می گویم...تــــــــــو......آنوقت خسته می شوند و می گویند تو یا عاشقی....یا دیوانه.....و من می خندم و می گویم هر دو.... می فهمی؟...
گاهی دلت خون می شود و مثل این لاله ها واژگون می شوی...